علوم انسانی را برای چه می‌خواهيم؟ 

ما کم و بیش کتاب‌های علوم انسانی را می‌خوانیم و مطالب آن‌ها را نقل می‌کنیم. گاه شیفته می‌شویم و به آراء یک دانشمند با نظر ایدئولوژیک می‌نگریم؛ گاهی هم لعن و نفرین می‌کنیم. فهم و نقل اقوال امثال «ماکس‌وبر» و «لوی اشتراوس» و دورکیم و مارکس و… لازم است و بدون این اطلاعات نمی‌توان وارد حوزه‌ی علوم‌اجتماعی شد.


اما شیفتگی به یک مدل در علوم‌اجتماعی و اطلاق آن مدل مثلاً در سازمانی مثل گمرك یا مدرسه ما را به پریشانی گرفتار می‌کند. اگر جامعه‌شناسی می‌خوانیم، نمی‌توانیم جامعه‌شناسی وبر و دورکیم و پارسونز را نخوانیم. اما اگر خواستیم دورکیم را راهنمای اصلاح امور شهر و روستای خودمان قرار دهیم و مثلاً شهر اصفهان را پارسونزی‌‌‌كنیم، این نشدنی است. و چه بسا که اختلال ایجاد ‌كند. این تلقی نسبت به علوم‌اجتماعی نشانه‌ی نوعی ناتوانی فكری است. به عنوان مثال، كسی كه خیال می‌كند دموكراسی امریكایی و نروژی را در هر جا می‌شود برقرار كرد و همیشه می‌شود برقرار كرد، سیاست نمی‌فهمد. اگر از شما بپرسند كه آیا ممكن است فردا در فنلاند یك كودتای نظامی بشود و شخصی مثل ژنرال ایوب‌خان روی كار آید و حكومت آن‌جا را به دست بگیرد، چه پاسخی می‌دهید؟ اگر كسی فنلاند را بشناسد، می‌گوید احتمالش تقریباً صفر است. البته ظهور فاشیسم مسئله‌ای دیگر است كه به سرمایه‌داری مربوط است و به تاریخ استبداد به طور کلی راجع نمی‌شود. ما وقتی مدل‌های علمای علوم‌اجتماعی را می‌بینیم و شیفته‌ی آن‌ها می‌شویم، از زمین خود كنده می‌شویم. گویی دیگر به آن‌جا تعلق نداریم. این هم یك نگاه به علوم انسانی است. وقتی که علوم‌اجتماعی را فرا می‌گیریم، شیدا و شیفته می‌شویم و آن آموخته‌ها را وسیله نجات می‌دانیم گاه ماركسیست هستیم، گاهی دموكرات و گاهی هم شبه نازی.

تلقی سوم از علوم انسانی این است كه این علوم، غربی و منحرف هستند. این تلقی بیشتر سیاسی و حتی امنیتی است که تعلقی به ساحت علم و تفکر ندارد. وقتی مارکس و وبر و به‌طور کلی علوم‌اجتماعی موجود را كنار بگذاریم و بگوییم این‌ها را نمی‌خواهیم و علوم‌اجتماعی خود را می‌خواهیم با این مشکل مواجه می‌شویم که اصلاً چه نیازی به علوم‌اجتماعی داریم. علوم‌اجتماعی صرفاً یك مفهوم نیست و با طرح مفاهیم انتزاعی پدید نیامده است. مفهوم علوم انسانی از ابتدا مصداق معین و مشخص داشته است. وقتی از علوم‌اجتماعی نام می‌‌‌‌‌بریم، نام‌هایی چون مارکس، وبر، دورکیم و… به یاد می‌آید. خوب است که آثار اینان را بخوانیم و آراءشان را بشناسیم. اما مهمتر اینست که بپرسیم و بدانیم علوم‌اجتماعی را برای چه می‌خواهیم؟ اصلاً چرا علوم‌اجتماعی به‌طور کلی یا علوم‌اجتماعی خاص خود را می‌خواهیم؟ آیا چون جهان توسعه‌یافته علوم‌اجتماعی دارد، ما هم آن را می‌خواهیم؟ گویا هرچه این جهان بخواهد، ما نیز عین یا ضد و مقابل آن را می‌خواهیم. این‌جا مخالفت و موافقت مهم نیست زیرا این هر دو یکی است و به یک مقصد می‌رسد. آیا علوم‌اجتماعی را از آن رو می‌خواهیم كه در تاریخ امروز اهمیت و مقامی دارد؟ یا علوم‌اجتماعی را برای توسعه می‌خواهیم؟

زمانی بود كه من می‌گفتم چرا توسعه و می‌دانستم که پرسشم، پرسش خطرناکی است. طرح این پرسش از آن رو بود که گمان می‌‌‌‌‌کردم قرار است جامعه‌ای به وجود ‌آید که دینی باشد. جامعه دینی، به صرف اینکه صورت رسمی دین داشته باشد، دینی نمی‌شود. جامعه دینی نظام و تعادل دینی دارد. مقصود این نیست كه رفاه و آسایش نخواهد، اما مثال آن جامعه‌ای نیست كه در اروپا متحقق شده است. جامعه‌ی جدید، اصل و اساسش دینی نیست، گرچه ضد دین هم نیست. اگر نظر به بنای جامعه دینی باشد، توسعه معنای دیگری پیدا می‌كند، یا اصلاً توسعه كنار می‌رود. این‌جا لفظ مهم نیست بلکه اگر لفظ را کنار بگذارید اما مضمون توسعه را بخواهید وضع بدتر است. اگر توسعه می‌خواهیم، با صراحت بگوییم توسعه می‌خواهیم، اگر قرار است از مأثر تاریخی و زندگی معنوی دور شویم، حداقل مثل كره‌ی جنوبی و چین به توسعه رو کنیم. اما اگر اصل این است كه اهل معرفت باشیم و نسبتی قلبی با آسمان داشته باشیم، آن نسبت با تحکم حاصل نمی‌شود اما اگر حاصل شد لوازم و مناسک و آدابش مودی به «تَنهی عَن الفحشاء والمُنكَر» است و اگر در جایی به مناسک و آداب این اثر را نداشته باشد بدانیم که خللی در نسبت مزبور وجود دارد.

نفی و طرد و محکوم کردن علوم‌اجتماعی مشکلی را حل نخواهد کرد. ما نیازمند کسانی هستیم که به مطالعه و غور در علوم‌اجتماعی بپردازند و درک جایگاه و اهمیت علوم‌اجتماعی را مقصد و مقصود خود قراردهند. چنین کسانی می‌‌‌‌‌توانند به ما بگویند که علوم جتماعی را برای چه می‌‌‌‌خواهیم؟ چرا علوم‌اجتماعی می‌‌‌‌‌خواهیم و چه مشارکتی می‌‌‌‌توانیم در آن داشته باشیم و چگونه می‌خواهیم در علوم‌اجتماعی تحول به وجود آوریم.

علم در تاریخ پدید می‌آید و به زندگی مردمان پیوسته است و به عبارت دیگر با عالم زندگی مردمان تناسب دارد. چنان‌که وقتی علم در جایی ریشه کند، ثمر می‌دهد و ثمرش به مردمان می‌رسد.

سخن بسیار درستی است كه ما علوم‌اجتماعی خودمان را می‌خواهیم، اما چنانکه گفته شد علوم‌اجتماعی با تحكم به وجود نمی‌آید. علوم‌اجتماعی را بدون تحمل درد هم نمی‌توان به‌دست آورد. همچنین علوم‌اجتماعی و به‌طور کلی علم چیزی نیست که آن را از بازار بخرند یا با شعار دادن به دست آورند. برای تحقق علوم‌اجتماعی لازم بدانیم که دیگر بحث مرد خدا و انسان كامل در دستور کار توسعه نیست و این قبیل بحث‌ها هر چه مهم باشد در علوم‌اجتماعی نمی‌گنجد. مباحث فلسفه و عرفان و کلام و ادبیات در جای خود بسیار مهم است اما با علوم انسانی تفاوت اساسی دارد. یكی غایتش آسمان است و دیگری صرفاً برای آبادانی زمین و دنیاست. توسعه هدفش تصرف و تسخیر و بهره‌برداری از زمین است، این طرح نه صرفاً خوب است و نه صرفاً بد بلکه بد و خوبش در هم تنیده است. بنابراین باید ابتدا تکلیف خود را روشن کنیم و ببینیم به دنبال چه هستیم؟ راه ساده‌انگارانه‌ای که معمولاً انتخاب می‌شود این است که می‌گویند هر دو را می‌خواهیم. اما چگونه؟ این دو با هم چه نسبتی دارند؟ و این تلفیق چگونه انجام می‌شود؟ پاسخ می‌دهند چه مانعی دارد مردم در آسایش باشند و کشور آباد باشد و در عین حال به معرفت و دین و اخلاق نیز اهمیت داده شود. این درست است اما باید ببینیم که جمع میان دو ساحت وجود انسان، ساحت معنوی و استنعنا و ساحت مادی و تمتّع چگونه است؟ اگر شرایط امکان این جمع را یافتیم به طرح جامعه‌ای نزدیک شده‌ایم که بالذات با جامعه متجدد و متجدد مآب تفاوت دارد. اکنون قبل از صدور هر حکمی درباره علوم انسانی باید معلوم کنیم که به دنبال تحقق کدام صورت از حیات هستیم و اگر باید در این زندگی میان ساحت معنوی و مادی انسان تعادل باشد این تعادل از کجا می‌آید و چگونه برقرار می‌شود. از ابتدا نمی‌توان گفت كه چه نوعی از علوم‌اجتماعی می‌خواهیم. شرقی، اسلامی، مسیحی یا… . ابتدا باید بدانیم تلفیق میان ساحت معنوی و مادی در حیات عینی چگونه انجام می‌شود؟ اگر بتوانیم از عهده بیان و اجرای این تلفیق برآئیم در حقیقت عالم اجتماعی و فیلسوف هستیم. ما عادت داریم كه بگوییم علوم‌اجتماعی باید این‌گونه یا آن‌گونه باشد. حال آنکه به جای تعیین باید و نباید و امر و نهی و صدور حکم، باید دست به كار شویم. کسی که دستور می‌دهد اگر نمی‌داند که از چه می‌گوید، امرش بی‌وجه است. سیاست‌مدار وقتی چیزی می‌گوید، نظر و دستور سیاسی‌اش را می‌گوید، سیاست‌مدار می‌تواند سخن از باید و نباید بگوید و دستور بدهد اما این دستور باید با ملاحظه امکانات باشد ولی من دانشگاهی چه حق دارم بنشینم و گله کنم كه چرا چنین نکرده‌اند و چنان کرده‌اند. توجه کنیم که سخن در نفی نقد نیست. نقد با عیب‌جویی تفاوت دارد. اما ما نقد نمی‌كنیم، تحقیر می‌كنیم، توهین می‌كنیم، بد می‌گوییم و معمولاً نقد را با مخالفت یکی می‌گیریم. وقتی نقد نباشد، نتیجه این می‌شود که برای اداره جامعه، از مدل‌های تقلیدی با مارک مشهور یا غیر مشهور استفاده کنیم. ما به جای این‌كه به ماكس وبر بد بگوییم، آراء او و حتی مبانی آرائش را نقد كنیم. نقد كردن متوقف مطالعه و تحقیق است. با مختصر مطالعه البته می‌توان نظر داد اما نمی‌توان محققانه سخن گفت.

بازگردیم به سؤال اصلی که چرا می‌خواهیم علوم‌اجتماعی داشته باشیم؟ ظاهراً وجه آن این است که تعلق به تجدد و گوشه‌ی چشمی به توسعه داریم و بسته تکنیک شده‌ایم و اندیشه تکنولوژی ما را رها نمی‌کند، چنین نیست که ما بتوانیم با یک تصمیم خود را از قیدهای جهان متجدد برهانیم حتی اگر به هیچ‌وجه با تكنولوژی دم‌خور نباشیم، تكنولوژی قدرت دارد، علم قدرت دارد و قدرتش در همه جا گسترده شده است. نباید امر بر ما مشتبه شود و گمان کنیم که می‌توانیم علم و تکنولوژی را نفی کنیم یا آن را به هر صورتی که بخواهیم درآوریم. ما نمی‌توانیم مشت بر دندان محکم تكنولوژی و علم بکوبیم البته این علم، علم مطلق نیست و علم دیگری می‌تواند جای آن را بگیرد. اما با داعیه و با صرف تمسّك به چند عادت دینی، با تكرار چند كلمه و چند عبارت، دست ما دست خدا نمی‌شود. زمانی دست، دست خدا می‌شود كه خودی از میان برخیزد و چه بد است که دستمان، دست شیطان باشد و آن را دست خدا بینگاریم و وانمود کنیم.

خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست  

کین دلیل هستی و هستی خطاست

اگر می‌خواهیم علوم انسانی داشته باشیم، باید علوم انسانی غربی را مطالعه كنیم، باید دریابیم كه از علوم انسانی غربی چه كاری برمی‌آید. آن‌گاه اگر خواستیم می‌توانیم از آن استفاده كنیم. من فکر می‌کنم که علوم‌اجتماعی در غرب ناظم جامعه و كنترل‌كننده‌ی زندگی متجدد است. اما ما در این‌جا علوم‌اجتماعی را برای اینكه باید برنامه‌ی توسعه را با آن تدوین كنیم، می‌خواهیم. اگر علوم‌اجتماعی در اروپا و آمریکا بیشتر ناظر و مواظب بود، این‌جا باید کارساز باشد و اگر این علوم در حال ضعف و بیماری باشد، چگونه جامعه نامتعادل را به تعادل برساند. وقتی علم اقتصاد، یا علم سیاست، یا علم مدیریت، بیمار باشد بیماریش با بیماری جامعه تناسب دارد. در جامعه‌ی غربی وقتی تجدد دچار بحران شد، علوم‌اجتماعی پدید آمد تا آن را علاج كند؛ ماركس پزشك جهان متجدد است. او بنا‌کننده و سازنده‌ی غرب نیست او بحران را در سرمایه‌داری دیده و سوسیالیسم را درمان درد شناخته است. دورکیم و وبر و… هم آمده‌اند تا بگویند چگونه می‌شود این بحران‌ها را مهار كرد یا جلوی آن‌ها را گرفت. اما ما چه وضعی داریم و چه می‌خواهیم؟ ما به صورت بریده بریده از اقتصاد و دانش و تکنولوژی و تربیت اجزاء تجدد را گرفته‌ایم، بدون آن‌که یکپارچگی آن را دریابیم. تجدد اروپایی یكپارچگی دارد، از شعر و ادبیات و فلسفه‌اش تا نانوتکنولوژی و بیوفیزیك و بیومكانیك. ما توجه نداریم كه این اجزا، با هم چه رابطه‌ای دارند و دانشگاه چه شأن و مقامی دارد. راستی ما چرا پژوهش می‌كنیم و بعد پژوهش را به خارج از كشور صادر می‌كنیم؟ ما چگونه و در چه مسائلی پژوهش می‌کنیم؟ آیا مسئله‌ای داریم؟ اگر مسئله داریم مسائل ما کدامند؟ و اگر مسئله نداریم چرا پژوهش می‌کنیم؟ پژوهشگر لزوماً مسئله و مشكلی دارد. من نمی‌گویم که در علم هیچ قدمی برنداشته‌ایم. مسئله این است که تا چه اندازه از علم به‌طورکلی و به‌خصوص علوم‌اجتماعی اقتباسی برای حل مسائل‌مان بهره برده‌ایم. علوم‌اجتماعی برای ما بیشتر شبیه یک تفنن بوده است، البته نمی‌توان انکار کرد که این امر تا حدی ناشی از قهر زمانه است و ما نمی‌توانیم جدا از جهان و ضرورت‌های آن باشیم. اما ما به همان حداقل قهری اکتفا کرده‌ایم. و این حداقل، کافی نیست. ما علوم‌اجتماعی را برای یافتن پاسخ به پرسش‌های اجتماعی نیاز داریم. و برای داشتن علوم‌اجتماعی باید بدانیم که چگونه می‌خواهیم زندگی کنیم.

در تاریخ علم هم هر علمی جایی دارد چه بسا که دوره‌اش تمام می‌شود چنان‌که مثلاً هیئت بطلمیوس کنار رفته و هیئت نیوتونی جای آن را گرفته و این هم به نوبت خود جای خاص خود را به صورتی دیگر از علم داده است. نظریه‌های اجتماعی هم همین طورند.

در حال حاضر تا آنجا که من می‌دانم عبارات و شعارها فروان است اما طرح و تصویری از آینده وجود ندارد. در این وضع چشم را به کدام سو می‌توان دوخت و چه می‌توان دید. توجه کنیم که علم و خبر مستقل از انشاء و قصد نیست. ما معمولاً چیزها را در گردش عالمی که در آن به سر می‌بریم، می‌بینیم و وصف می‌کنیم. جستجوی هر علمی هم طلب غایتی است. هر خبری كه شما بدهید، ناظر به یك انشاء است و اگر این خبر هیچ نسبتی با زندگی مخاطب نداشته باشد شنیده و درک نمی‌شود. مورخان و گزارشگران نمی‌توانند همه چیزها را نقل کنند. آن‌ها چگونه خبرها را انتخاب می‌كنند؟ چون خبر ناظر به انشاء است. خبرگزاران به تناسب گوش‌هایی که با عالمشان منظم و هماهنگ شده است، خبرها را بر می‌گزینند. این درست است که ما جامعه‌ای می‌خواهیم که جامعه‌ی آرامش، آسایش، طمأنینه و جامعه الهی و اخلاقی باشد. یعنی جامعه‌ای که در آن مردم آسوده باشند و اخلاق و دین و معنویت شایع باشد ولی وقتی مسائل ساده توسعه را نمی‌توان حل کرد چگونه می‌توان جامعه فاضله بنا کرد و شرایط امكان وجودش چیست. آیا با قهر و اجبار می‌شود جامعه اخلاقی و معنوی پدید آورد؟ اگر نمی‌شود از چه راهی باید برویم تا به منزل سلامت برسیم. اگر بتوانیم علوم‌اجتماعی موجود را با نظر انتقادی بیاموزیم و به عبارت دیگر در فهم جهانی این علوم شریک شویم قدم بزرگی برداشته‌ایم ولی مشارکت در علوم انسانی موجود کاری دشوار است و دشوارتر از آن تأسیس علوم انسانی خاص. در غرب علوم انسانی هنوز از قدرت بسیار برخوردار است. قدرت غرب صرفاً در نیروی نظامی و اقتصادی محدود نمی‌شود. نیروی نظامی و اقتصادی و سیاسی غرب از قدرت علم تکنولوژیک مایه می‌گیرد. این قدرت را هر چند که به منزل پایان نزدیک شده است، کوچک نباید انگاشت. آری غرب به پایان تاریخ خود رسیده است، اما پایان دوره تاریخ تجدد به این معنی نابودی آن نیست. پایان یافتن تاریخ غربی به این معنی است که این تاریخ دیگر نیروی بسط و رشد ندارد ولی این امر مانع ثمردهی آن نیست. تاریخ غربی اکنون بیش از هر زمان ثمر می‌دهد و مصرف می‌کند. از 30 سال پیش من از خود و بعضی دیگر از متصدیان امر سیاست و صاحب‌نظران می‌پرسیدم كه کشور چه طرحی برای آینده دارد؟ قبل از مشروطه، فقه قانون مطلق جامعه بود. اگر مقصود صرف بازگرداندن قانون فقه در جامعه است، این امر که در جمهوری اسلامی امری طبیعی است، کاری چندان دشوار نیست و ‌سابقه هم داشته است. قبل از مشروطه قانون، قانون شرع بود. صرف تغییر قانون، مشكلی را حل نمی‌كند، جامعه‌ی دینی با جامعه‌ای كه قانونش فقه باشد، یکی نیست. البته قانون نظام اسلامی قانون شرع است یعنی جامعه‌اسلامی نمی‌تواند قانونی خلاف احکام شرع داشته باشد اما جامعه به صرف رعایت ظاهر شرع، جامعه‌ی دینی نمی‌شود بلکه جامعه در قوام و نظام و علائق و نیات و روابطش صفت و سمت دینی یا غیر پیدا می‌کند. اصلاً وقتی گفته می‌شود که علوم‌اجتماعی موجود آمیخته به ایدئولوژی است و باید علم اجتماعی دینی تأسیس کرد، این معنی مسلم گرفته شده است که به صرف فرمان‌روایی احکام و قواعد فقهی کار جامعه دینی تمام نمی‌شود.جامعه دینی نظم دشواریابی است که هنوز هم طرح نمی‌توانیم بیندیشیم اما وقتی آن طرح در نظرصاحب‌نظران ظاهر شود شاید صورت دیگری از علم اجتماعی پدید آید. اما اکنون وقت طرح چنین مسائلی نیست بلکه باید در حال و کار خود و جهان بنگریم و در علم موجود محقق شویم. بی‌تردید علوم انسانی و اجتماعی کنونی با جامعه متجدد و مبانی و مبادی آن مناسبت دارد و شاید از این علوم بهره‌برداری‌هایی نامناسب هم شده باشد اما اینکه جامعه‌شناسان و مردم‌شناسان قصد سیاسی داشته و برای مقاصد عملی تحقیق کرده‌اند، سخنی نیندیشیده و سطحی است. در تاریخ ظلم‌های بسیار شده است اما در مآل امر، تاریخ، تاریخ عدل است. یعنی تاریخ سخن تفکر و زبان حقیقت را حفظ می‌کند و ظلم و دروغ را آشکار می‌سازد یعنی حق هر چیزی را ادا می‌کند. نمی‌گویم در تاریخ مجال ظلم و قهر و جهل نیست اما در پی ستم و قهر و بلهوسی و جهل بالأخره پیشگاه حقیقت پدیدار می‌شود. در تاریخ علم هم هر علمی جایی دارد چه بسا که دوره‌اش تمام می‌شود چنان‌که مثلاً هیئت بطلمیوس کنار رفته و هیئت نیوتونی جای آن را گرفته و این هم به نوبت خود جای خاص خود را به صورتی دیگر از علم داده است. نظریه‌های اجتماعی هم همین طورند، نظری می‌آید و نظر گذشته را كم‌رنگ و بی‌اثر می‌كند ولی در هر صورت علم با غرض خوب و بد بنیاد نمی‌شود. درست است که علم باید در تاریخ و زندگی مردمان جای داشته باشد اما تابع نیات و اغراض شخصی و اجتماعی و سیاسی نیست. با سیاست هیچ علمی را نمی‌توان بنیاد کرد. سیاست می‌تواند پشتیبان علم باشد و اقتضای قدرت علم هم همین است ولی قدرت سیاست نمی‌تواند مسیر تفكر و علم را تغییر دهد؛ هر چند که پشتیبانی از طرح‌های خاص ممکن است به پژوهش‌های علمی خاص رونق بیشتر بدهد. ارتش‌ها می‌توانند كمك كنند كه پژوهش‌های نظامی، بیشتر مورد اعتنا باشد. حکومت شوروی در زمان استالین توانست علی‌رغم محاصره‌غرب صنایع نظامی را توسعه دهد و بمب اتمی بسازد و جو کره زمینی را بشکند. حزب بلشویک علم ایجاد نکرد بلکه از علم پشتیبانی کرد و از آن بیشتر در طریق امنیتی و نظامی بهره برد اینکه این بهره‌برداری چه بود و چه حاصلی داشت، مطلب دیگری است. حكومت صاحب تدبیر می‌تواند از علم بهره‌برداری كند، اما تفکر و علم به وجود نمی‌آورد، مهم این است که حکومت به علم نیازمند باشد. در جایی که حکومت به پژوهش و فکر نیاز دارد ناگزیر باید به علم و عالمان بیشتر اعتنا کند. اما در جایی که حکومت این نیاز را احساس نمی‌کند یا تنها به نام و شهرت علم نیاز دارد، علم غریب و تنها می‌ماند. مشکل علم در جهان توسعه‌نیافته این است که در این کشورها کمتر مؤسسه‌ی صنعتی، اقتصادی یا تجاری به دانشگاه‌ها مراجعه می‌كند كه مسائل‌شان را حل کنند. یک مشکل بزرگ دیگر این است که حتی وقتی حکومت تصمیم می‌گیرد که به علم رونق بدهد، یافتن راه پیشرفت بسیار دشوار است. برای طراحی برنامه علم باید علم و صفات و اوصاف و شرایط پیشرفت آن را شناخت. وقتی کسانی برنامه‌ریزی علم را به عهده می‌گیرند که هیچ اطلاعی درباره علم (جز در رشته تحصیلی خود) و تاریخ و فلسفه آن ندارند، چه توقعی می‌توان از آن برنامه داشت. این وضع در مورد علوم انسانی قدری رقّت‌بار شده است. دانشمندان علوم‌اجتماعی به کار تدریس خویش مشغولند و اهتمام چندانی به درک و یافت مسائل ندارند. اهل فلسفه و حتی مدرسان فلسفه علم هم در بهترین صورت نظر مختار خویش را ترویج می‌کنند. متصدیان برنامه‌ریزی علم نیز غالباً بی‌خبر از موضوع و مسائل و کارکرد و قدرت علوم انسانی و اجتماعی، حرفی می‌زنند و چیزی می‌گویند تا به آن‌ها نگویند که چرا از علوم انسانی ذکری نکرده‌اند و کاش ذکری نمی‌کردند. این نشانه خوبی نیست که کاری را به دست کسی یا کسانی بسپرند که از آن هیچ نمی‌دانند و نمی‌دانند که نمی‌دانند. اگر نمی‌دانستند و به صرافت می‌افتادند که ببینند در چه راهی قدم می‌گذارند شاید در مقام طلب و در صدد دانستن بر می‌آمدند و می‌دیدند که راه صعب است و چون نمی‌توانستند آن را بپیمایند منصرف می‌شدند. مهم نیست که کسی در مورد چیزی که نمی‌شناسد، اظهار نظر کند. ولی در مورد کسانی که در عین نادانی این اظهار نظر را حق خود می‌دانند چه باید گفت؟ با اینان بحث نمی‌توان کرد. جامعه‌علمی کم‌کم باید دریابد که علم در تاریخ پدید می‌آید و به زندگی مردمان پیوسته است و به عبارت دیگر با عالم زندگی مردمان تناسب دارد. چنان‌که وقتی علم در جایی ریشه کند، ثمر می‌دهد و ثمرش به مردمان می‌رسد. وقتی کمیل از مولای متقیان پرسید حقیقت چیست؟ آن بزرگ پاسخ داد تو را با حقیقت چه کار است. كمیل به مولا علی علیه السلام گفت: آیا كریمی مثل تو، سائلی چون من را محروم می‌كند و مولا فرمود ظرف كه پر می‌شود، خود به خود، قدری از آن‌چه در ظرف است به اطراف می‌ریزد. این هم که گفتم همان بود که از اطراف ظرف بیرون ریخت. اگر کسی عالم حقیقی شد، لازم نیست كه عتاب و خطاب و امر و نهی و تحکم كند. بلکه فیض علم او خود به خود به مردمان خواهد رسید. اگر باید تحولی در علوم انسانی پدید آید این تحول در شرایطی صورت می‌گیرد که:

روح علم دوستی پدید آمده باشد نه اینکه به اقتضای علائق ایدئولوژیک با تحکم شهرت به علم توجه کنند.

دانشمندان علوم‌اجتماعی به کار تدریس خویش مشغولند و اهتمام چندانی به درک و یافت مسائل ندارند. اهل فلسفه و حتی مدرسان فلسفه علم هم در بهترین صورت نظر مختار خویش را ترویج می‌کنند.

کسانی باید پیدا شوند که علم را بشناسند و بدانند چرا و چگونه پدید آمده و چه سیری داشته و اکنون در کدام مرحله است و چه نارسایی‌ها و توانایی‌ها‌یی دارد.

علم با همت و تعلق خاطر به آینده و آن‌چه در آینده باید تحقق یابد پدید می‌آید و رشد می‌کند. علم اجتماعی باید جامعه جدیدی را طراحی کند یا مواظب و مراقب جامعه موجود باشد و بالاخره باید میان کار علم و وضع و نظام جامعه حداقلی از تناسب و هماهنگی وجود داشته باشد. اگر کسی به تحول در علوم‌اجتماعی نظر دارد، باید حداقل به این شرایط بیندیشد. امیدوارم توفیق این اندیشیدن را داشته باشیم.

رضا داوری اردکانی

http://www.sooremag.ir/%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%84/%D8%B9%D9%84%D9%88%D9%85-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%86%D9%87-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D9%8A%D9%85%D8%9F

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *